سوار قطار بودم. ناگهان باد بسیار شدیدی از روبرو وزید. قطار، تعادل خودش را از دست داد و ریل خارج شد. شیشه ی پنجره ی قطار شکست و من از پنجره به بیرون پرتاب شدم. از ترس بی هوش شده بودم. پس از مدتی، وقتی به هوش آمدم، صحنه ای بسیار زشتی را دیدم. دریاچه ای گِل آلود و پر از زباله، با درختان خشکیده و گُل و سبزه های پژمرده. 

اطرافم را نگاه کردم. آهویی ناراحت را دیدم که به دور دست ها خیره شده بود. به طرف او رفتم. تلفن همراهم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و با کمک اپلیکیشن زبان حیوانات با او صحبت کردم. سلام کردم و گفتم:"اینجا چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده؟ چه بَلایی سر این گیاهان افتاده؟" جواب داد:"قبلا اینجا این طوری نبود. قبلا اینجا سبزار زیبایی بود. درختانی اینجا بود که انسان ها و بقیه ی حیوانات از سایه و میوه هایش لذت می بردند. قبلا این دریاچه ی گِل آلود، دریاچه ای زلال و شفّافی بود و که زیستگاه خیلی از حیوانات هم بود.

 انسان ها برای تفریح به اینجا آمدند، خوراکی های زیادی خوردند؛امّا زباله هایشان در دریاچه می ریختند. کم کم دریاچه از زباله پر شد. بقیه ی گیاهان هم چون از دریاچه تغذیه می کردند کم کم پژمرده شدند. ای کاش انسان ها متوجّه می شدند که نباید زباله هایشان در طبیعت رها کنند؛چون زباله ها دشمن طبیعت هستند. "من هم  به خودم قول دادم که از آن به بعد هیچ زباله هایم را در طبیعت رها نکنم. چون زباله ها دشمن طبیعت هستند.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها