دیروز از طرف مدرسه به یک اردو رفتیم.آنجا آقای ابراهیمی گفت:شما باید یک گزارش از هر چیزی که می بینید یا می بویید یا می شنوید بنویسید.در آخر به برترین گزارش جوایز نفیسی اهدا می شود.»حالا هر کس به دنبال گزارشی زیبا رفت.دو روز بعد آقای ابراهیمی گفت:گزارش های خود را بیاورید تا مورد بررسی قرار بگیرد.یک هفته گذشت.آقای ابراهیمی همه را گرد خود جمع کرد و گفت:امروز می خواهم اسامی افرادی که برترین گزارش را نوشته است بیان کنم.اسامی برندگان عبارتند از:سید میثم یزدانی.عرفان محمدی.سید محمد .دانیال کریمی و علی حاج محمدی.»بعد سخنان خود را این گونه ادامه داد:لطفا کسانی را که نام بردم به آقای مدیر مراجعه کنند تا جایزه ی خود را دریافت کنند.»من و دوستانم پیش آقای مدیر رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی گفتیم:ما بهترین گزارش را نوشته بودیم.آقای ابراهیمی گفت از شما جایزه نوشته هایمان را بگیریم.»آقای مدیر به هر کدام از ما یک بلیط به مقصد جنگل آمازون داد. اول مادر و پدرم اجازه نمیدادند که بروم.بعداز یک ساعت چاپلوسی بالاخره رضایت آنها را گرفتم.رو برگه ی رضایت نامه نوشته بود:لطفا ساعت 5:30 در مدرسه حضور پیدا کنید.به سمت مدرسه راه افتادم.بعداز پنج دقیقه به مدرسه رسیدم.بقیه ی دوستانم را آنجا دیدم.آقای مدیر به ما گفت:خیلی خوب بچه ها همین حالا همراه آقای ابراهیمی(معلم پرورشی)سوار ماشین شوید و به سمت فرودگاه بروید.»سوار ماشین آقای ابراهیمی شدیم.بیست دقیقه بعد به فرودگاه رسیدیم.آقای ابراهیمی گفت:همه بلیط هایتان را در بیاورید.»در آوردیم.بعد آقای ابراهیمی بلیط هایمان را گرفت.و داد به باجه مربوطه تا کنترل شود.وارد هواپیما شدیم.صندلی های زیبا و راحتی داشت.مهمان دار هواپیما گفت:همه کمربند های ایمنی خودشان را ببندند.میخواهیم حرکت کنیم.»من بلد نبودم که کمربندم را ببندم؛به همین دلیل همه ی بچه ها به من خندیدند.من از خجالت آب شدم.آقای ابراهیمی وقتی این صحنه را دید همه ی بچه را دعوا کرد و گفت:با هم بخندید نه به هم.»بعد مانند معلمی مهربان کمربند مرا بست.هواپیما حرکت کرد.چند ساعت بود که هواپیما شروع به حرکت کرده بود.عرفان گفت:آقا اجازه پس کی میرسیم؟خسته شدم.آقای ابراهیمی جواب داد:گر صبر کنی زغوره حلوا سازی.کمی صبر کن میرسیم.»چند ساعت گذشت.صدای بلند گو های هواپیما بلند شد:من خلبان محمودی هستم.متأسفانه تروریستی ها به فرودگاه آمازون حمله کردند.به همین دلیل نمی توانیم در آن فرودگاه فرود بیاییم.در فرودگاه شهر دانگی فرود می آمدیم.»محمد گفت:حالا ما یه بار اومدیم خارج از کشور ببین چی شد.»آقای ابراهیمی گفت:نگران نباشید.وقتی فرود آمدیم با قطار به جنگل های آمازون می رویم.»آرامش به وجودمان برگشت.فرودآمدیم.آقای ابراهیمی به من گفت:میثم جان لطفا در اینترنت جست و جو کن ببین بلیط قطار هست یا نه.در اینترنت جست و جو کردم.خوشبختانه بلیط قطار پیداکردم.وگرنه مجبور بودیم در آن شهر زشت ساکن بشیم.به طرف ایستگاه راه آهن رفتیم.قطار یک ساعت دیگر حرکت می کرد.آقای ابراهیمی گفت:میثم جان لطفا گوشی خود را به من بده تا بروم بلیط ها را چاپ کنم و یک سری کارهایی را که باید قبل از حرکت انجام داد انجام بدهم.»من هم گوشی را به او دادم.آقای ابراهیمی رفت سراغ کارهایش.ماهم رفتیم که در سالن انتظار بشینیم؛چون آنجا خنک تر و راحت تر است.آقای ابراهیمی پس از مدتی برگشت و گفت:سریع باشید.باید سوار قطار شویم.وگرنه جا می مانیم.سریع باشید.»رفتیم و سوار قطار شدیم.پس از پیدا کردن صندلی خودمان سر جایمان نشستیم.مهمان دار آمد و گفت:لطفا بلیط هایتان را به من بدهید.»بلیط ها را دادیم.مهمان دار روی هر کدام از بلیط ها چند تا سوراخ زد.بعد بلیط ها پس داد.علی گفت:آقا اجازه.چرا مهمان دار چندتا سوراخ رو بلیط هایمان زد؟»آقا گفت:این طوری بلیط ها باطل می شود و دیگر نمی توان از این بلیط ها استاده کرد.»شب شد.آقای ابراهیمی گفت:بچه ها از جایتان بلند شوید.می خواهم رخت خواب ها را پهن ‌کنم.»محمد پرسید:آقا یعنی می خواهیم روی زمین بخوابیم؟»آقای ابراهیمی خندید و گفت:نه عزیزم.این صندلی ها تخت خواب شو هستند.ما روی این صندلی ها می خوابیم»آقای ابراهیمی رخت خواب ها را پهن کرد و ما خوابیدیم.خیلی خوشحال بودم که می خواستیم به جنگل های آمازون برویم.به دلیل داشتن هیجان و شادی فراوان اصلا نمی توانستم بخوابم.منتظر بودم تا صبح شود و ما به جنگل های آمازون برویم.خیلی اضطراب داشتم.نمی دانستم در جنگل آمازون چه اتفاقاتی برایم می افتد.در همین فکر و خیال ها بودم که خورشید طلوع کرد و همه از خواب بیدار شدند.صدای مهمان دار که می گفت به ایستگاه آمازون رسیدیم همه جا را پرکرده بود.آقای ابراهیمی گفت:عجله کنید.باید سریع وسائل خودمان را جمع کنیم.باید از قطار پیدا شویم.»احساس غیر قابل توصیفی داشتم.کمی هم می ترسیدم که نکند اتفاق بدی برایم بیفتد.در فکر فرو رفته بودم که آقای ابراهیمی دستی به سرم کشید و گفت:نگران نباش.قرار نیست اتفاق بدی بیفتد.به چیز های خوب فکر کن.به این که در آنجا چقدر به تو خوش می گذرد.»مثل اینکه فکر هایم را می خواند.آقای ابراهیمی ادامه داد:حالا هم جای این فکر ها سریع از قطار پیاده شو.»از قطار پیاده شدیم.سوار ماشین هایی که به طرف جنگل می رفتندشدیم.چند دقیقه گذشت.هنوز خیلی راه نرفته بودیم که ناگهان بنزین ماشینی که سوارش بودیم تمام شد.آقای راننده گفت:نگران نباشید من کمی بنزین درون بتری در صندوق عقب ماشین دارم.»علی گفت:آقای راننده این کار خیلی خطرناک است که در ماشین بنزین نگه داری می کنید.اگر تصادف می کردیم حتما بنزین ها آتش می گرفت و ما در آن آتش می سوختیم.»آقای ابراهیمی گفت:آفرین علی جان.یادت باشد که وقتی به مدرسه برگشتیم حتما ده امتیاز و دو نمره ی انضباط به تو اضافه کنم.»علی خیلی خوشحال شد.آقای راننده هم همان بنزین ها را برداشت و درون ماشین ریخت.بعد حرکت کردیم.طولی نگذشت که ما به جنگل های آمازون رسیدیم.جنگلی بسیار زیبا بود.پر از درخت.پر از گل های رنگارنگ.خلاصه خیلی زیبا بود.آقای ابراهیمی گفت:در این نزدیکی ها هیچ گونه حیوان وحشی وجود ندارد.پس نگران نباشید؛اما خیلی از اینجا دور نشوید؛چون ممکن است کمی دورتر از اینجا حیوانات وحشی زندگی کنند.»همه ی بچه ها یک صدا گفتند:چشم از اینجا دور نمی شویم.»خوشحال بودم که پس از آن همه اتفاقات گوناگون بالاخره به جنگل های آمازون رسیدیم.عرفان به من و بقیه ی بچه ها گفت:بیایید به دو گروه مختلف تقسیم بشویم.بعد در آن دور دست ها به کشف چیزهای جالب برویم.»دانیال گفت:نه!ما نباید زیاد از اینجا دور شویم.ممکن است با حیوانات وحشی روبرو شویم.»عرفان جواب داد:اصلا لازم نیست تو همراه ما بیایی.ترسو!!!!»دانیال خیلی ناراحت شد و رفت.خواستیم از آنجا دور شویم که ناگهان آقای ابراهیمی با عصبانیت جلو آمد و گفت:درست شنیدم؟شما می خواهید از اینجا دور شوید.اگر این اتفاق بیفتد به شدت تنبیه می شوید.»بله.دانیال همه چیز را به آقای ابراهیمی گفته بود.اما عرفان تسلیم نشد.می خواست حتما به دنیای دور از اینجا دست پیدا کند.به ما گفت:بچه ها نباید با این حرف ها تسلیم شویم.نیمه شب از اینجا دور می شویم.»هوا تاریک شده بود.تقریبا نیمه شب شده بود.عرفان آمد و گفت:حالا وقت این است که چیزهای جالب و شاید هیجان انگیز ببینیم.»همه به جز دانیال رفتند.من هم رفتم.ولی کاش نمی رفتم!!!شاید بگویید چرا؟اگر کنجکاو هستید به ادامه ی داستان توجه کنید.من و دوستانم به جلو حرکت کردیم.کم کم داشتیم به اواسط جنگل می رسیدیم که نگهان باران شدیدی شروع به بارش کرد.صدای رعد و برق همه جا را پر کرده بود.علی گفت:باید به دنبال یک جایی بگردیم که از باران در امان باشیم.»غاری در آن دوردست دیده می شد.دویدیم که تا کاملا خیس نشدیم به آن غار برسیم و در آنجا پناه بگیریم.به آن غار رسیدیم.غار بسیار تاریک و ترسناکی بود؛ولی ما مجبور بودیم وارد آن شویم.وگرنه از شدت سرما  مریض می شدیم. به اجبار وارد غار شدیم.مدتی از زمان خود را در آنجا گذراندیم.ناگهان صدای وحشتناک و مهیبی از ته غار بلند شد.بله آنجا غار خرس بود و این صدا صدای خرس گشنه ای بود که در آنجا زندگی می کرد.به سرعت از آنجا فرار کردیم.خرس وحشی هم به دنبال ما آمد.ما می دویدیم و فریاد می زدیم:کمک.کمک.کسی نیست به ما کمک کند.»کم کم خورشید داشت طلوع می کرد.آقای ابراهیمی الآن دیگر بیدار می شود.ما باید سریعا به اردوگاه برگردیم و همین کار را هم کردیم.با تمام سرعت از خرس فرار می کردیم و به اردوگاه نزدیک می شدیم.ما همراه آن خرس به اردوگاه رسیدیم.خرس خیلی عصبانی شده بود؛چون ما به خانه اش بدون اجازه وارد شدیم.به دلیل اینکه خرس بسیار عصبانی بود همه ی اردوگاه را به هم ریخت.جنگل بان با اسلحه اش به خرس حمله کرد و آن را به شدت زخمی کرد.خرس را به دام پزشک نشان دادیم.دام پزشک زخم های خرس را بست و دوباره در جنگل رها کرد.ما هم طبق حرف های آقای ابراهیمی به شدت مجازات شدیم.ماجراجویی بسیار خوبی بود؛البته به جز آن قسمتی که آقای ابراهیمی ما را تنبیه کرد.فردای آن روز ما به خانه برگشتیم.سوار هواپیما شدیم.آقای ابراهیمی خیلی از کار ما ناراحت شده بود و اصلا با ما حرف نمی زد.به شهر خودمان برگشتیم.هر کدام از ما به سمت خانه ی خود حرکت کردیم.به خانه رسیدم.سلام کردم.مادر پرسید:چه اتفاقاتی در اردو برایت پیش آمد؟من هم همه ی داستان برایش تعریف کردم.حتی آن قسمتی که از اردوگاه بیرون رفته بودیم.مادرم تا فهمید من را کلی دعوا کرد و گفت:کار بسیار اشتباهی کردی.حالا برای تنبیه میروی در اتاقت و تا شب همان جا می مانی و به کار اشتباهت فکر می کنی.از شام هم خبری نیست.»خیلی ناراحت شدم.شب شد.سرم را روی تخت خوابم گذاشتم.خیلی گشنه ام بود.بالاخره با تمام آن گشنگی خوابم برد.صبح به مدرسه رفتم.آنجا دوستانم را دیدم.آنها پرسیدند:پدر و مادر تو هم دیشب به تو شام ندادند؟»گفتم:بله.شما از کجا می دانید؟»پاسخ دادند:از آنجا ما هم دیشب شام نخوردیم.»همگی با هم خندیدیم.این هم نتیجه ی گوش ندادن به حرف معلمان.


سوار قطار بودم. ناگهان باد بسیار شدیدی از روبرو وزید. قطار، تعادل خودش را از دست داد و ریل خارج شد. شیشه ی پنجره ی قطار شکست و من از پنجره به بیرون پرتاب شدم. از ترس بی هوش شده بودم. پس از مدتی، وقتی به هوش آمدم، صحنه ای بسیار زشتی را دیدم. دریاچه ای گِل آلود و پر از زباله، با درختان خشکیده و گُل و سبزه های پژمرده. 

اطرافم را نگاه کردم. آهویی ناراحت را دیدم که به دور دست ها خیره شده بود. به طرف او رفتم. تلفن همراهم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و با کمک اپلیکیشن زبان حیوانات با او صحبت کردم. سلام کردم و گفتم:"اینجا چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده؟ چه بَلایی سر این گیاهان افتاده؟" جواب داد:"قبلا اینجا این طوری نبود. قبلا اینجا سبزار زیبایی بود. درختانی اینجا بود که انسان ها و بقیه ی حیوانات از سایه و میوه هایش لذت می بردند. قبلا این دریاچه ی گِل آلود، دریاچه ای زلال و شفّافی بود و که زیستگاه خیلی از حیوانات هم بود.

 انسان ها برای تفریح به اینجا آمدند، خوراکی های زیادی خوردند؛امّا زباله هایشان در دریاچه می ریختند. کم کم دریاچه از زباله پر شد. بقیه ی گیاهان هم چون از دریاچه تغذیه می کردند کم کم پژمرده شدند. ای کاش انسان ها متوجّه می شدند که نباید زباله هایشان در طبیعت رها کنند؛چون زباله ها دشمن طبیعت هستند. "من هم  به خودم قول دادم که از آن به بعد هیچ زباله هایم را در طبیعت رها نکنم. چون زباله ها دشمن طبیعت هستند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها